حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

جوجه سرما خورده

حلمای خوشگلم مامان و بابا حسابی سرما خوردن و از اونجایی که از بوس کردن و گازگرفتن تو نمیشه گذشت تو هم یه کوچولو مریض شدی و سرفه میکنی...نمیدونی وقتی سرفه میزنی مامان بابا چه حالی میشن...مریضی خیلی بده مخصوصا برای کوچولوها...انشاالله هیچ پدر ومادری بیماری فرزندش رو نبینه ... دیروز بردیمت دکتر و بعد از اینکه خانم دکتر معاینه ات کرد تشخیص داد یه کم عفونت داری و برات شربت ضدسرفه و آموکسی تجویز کرد. وقتی میخوام بهت شربت بدم دهنت رو محکم میبندی و لباتو گاز میگیری...الهی مامان فدلت بشه همه ی این داروها بخاطر خودته پس بخور تا زودتر خوب بشی... تو این هفته برات حریره بادوم درست کردم خیلی دوست داری و خیلی خوب میخوری...چند روزم هست بهت آب ماهیچه م...
18 آذر 1394

شش ماهگی

عزیزدلم نیم سالگیت مبارک امروز چهاردهم آذرماه ۹۳ واکسن شش ماهگیت رو زدیم.بابایی یه کم سرماخوردگی داشت و وقت واکسن شماهم بود بخاطر همین مرخصی گرفت و صبح ساعت ده باهم رفتیم مرکز بهداشت .وزن ۸۱۰۰و قدت ۶۷ بود گفتم خداروشکر همه چی عالیه و میتونی از فردا آب مرغ و ماهیچه هم به فرنی و حریره بادومش اضافه کنی.فدای دختر نازم بشم که دیگه آبگوشت خور شد. بعدش رفتیم اتاق واکسیناسیون و خانم دکتر مهربون بعد از قطره فلج اطفال واکسن رو زد و اینقدر خوب و آروم زد که یه کوچولو گریه کردی و بعدش رفتی بغل بابا و آروم شدی. بعد از واکسن هم رفتیم خونه مادرجون و بعدازظهرش هم که دایی محمد از کربلا اومد و رفتیم دیدن دایی جون. واکسن شش ماهگی خیلی خوب بود و خداروشکر...
15 آذر 1394

اولین سفر

پنج شنبه ۲۸آبان وقتی که دقیقا پنج ماه ونیم از زمینی شدنت میگذشت اولین سفر رو رفتی.بخاطر اینکه خیلی گریه میکنی و تا از خونه میریم بیرون بهونه گیری میکنی نتونستیم جای دور بریم و با مادرجون و عمه جون رفتیم کرمانشاه . دو روز کرمانشاه بودیم و جمعه عصری برگشتیم ٬تو راه رفت و برگشت که همش خواب بودی و حتی برای شیر خوردن هم بیدار نشدی اونجا هم زیاد شلوغ نکردی و همونطور که به مامان قول دادی دختر خوبی بودی.اولین کفشت رو هم دایی بابا مهدی بهت کادو داد و یه جفت پوتین گلبهی خوشگل که ان شاالله برای زمستون سال بعد میپوشی پات.لیلا جون هم یه عروسک خوشگل بهت کادو داد . درسته سفرمون کوتاه بود ولی خیلی خوش گذشت...    
2 آذر 1394

حرف حساب

. من يه مامانم....... خيلي وقته كه ديگه لباساي قبلم اندازم نيست اما...... ازينكه ميبينم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش ديگه اندازش نيست حس خيلي خوبي دارم. اندامم ديگه مثه قبل نيست.... اما وقتي فرزندم و نگاه ميكنم  و قد و بالاشو ميبينم ذوق ميكنم خيلي وقته كه ديگه وقت نميكنم ارايش كنم ... اما وقتي فرزندم اراسته است و زيبا همه چي يادم ميره. خيلي وقته كه براي خودم وقت زيادي ندارم .... اما ازينكه تمام وقتم صرف رسيدگي به فرزندم ميشه يه جور خاصي خوشحالم خيلي وقته كه نتونستم غذامو تا گرمه و لذت داره  تا اخرش بخورم......اما وقتي فرزندم شيرشو با ميل ميخوره و  تموم ميشه انگار خوشمزه ترين غذاهاي دنيا رو خوردم ...
25 آبان 1394

چهارمین سالروز ازدواج

چهارسال گذشت... انگار همین دیروز بود که مامانی لباس عروس پوشیده بود و بهترین روز زندگیش رو کنار بابا مهدی جشن گرفت امروز چهارمین سالروز ازدواجمون بود بابایی صبح رفته بود شکار وقتی داشت برمی گشت زنگ زد و گفت آماده شین نهار بریم بیرون ... ناهار با بابا رفتیم لالجین و یه دیزی اساسی خوردیم تو هم دختر خیلی خوبی شده بودی و اصلا اذیتمون نکردی فقط موقع برگشتن وقتی بابامهدی رو دیدی ذوق کردی و با دستت زدی تو سر دو تا از گارسن های اونجا  گل نازم دو روزه وارد شش ماه شدی و هر روز شیرین تر و دوست داشتنی تر از قبل میشی...هر روز با یه حرکت جدید غافلگیرمون میکنی. من و بابا خیلی دوست داریم یادت نره
16 آبان 1394

شش ماهگی

حلما خانومی امروز اولین روز از شش ماهگیته صداهای عجیب غریب از خودت درمیاری و مثل قبل تا میریم جایی غریبی میکنی و ما رو مجبور میکنی زود بیایم خونه دوسه روزه قطره آهن رو شروع کردم بهت میدم خیلی بد قلقی میکتی و تا قاشق دستم می بینی دهنت رو محکم می بندی و اخماتو میریزی ولی مامان جون برای سلامتی خودت مجبورم به زور قطره آهن رو بهت بدم میدونم بدمزس ولی چاره ای نیست دو سه روز پیش هم عمه جون برات فرنی درست کرد و دو سه قاشق به زور خورد ی هرچند برای غذای کمکی یه مقدار زوده ولی ما قراره از این ماه شروع کنیم کارهایی که تو این ماه کردی اینکه میزاریمت تو رورواک پاتو کامل میزاری رو زمین و یه کم تکونش میدی وقتی بغلت میگیریم دوست داری بشینی و خودتو تک...
15 آبان 1394

غارعلیصدر

صبح ساعت نه بود که از خواب بیدار شدیم و صبحونه نخورده زودی آماده شدیم تا به همراه خاله ها و مامان نگار اینا بریم غار علیصدر.نهار مهمون‌خاله مرضیه بودیم رفتنی که تو راه همش خواب بودی وقتی رسیدیم وقت نماز بود و همه باهم رفتیم نمازخونه نماز خوندیم.هوا خیلی سرد بود با اینکه کلی لباس تنت کرده بودم لپای خوشگلا یخ کرده بود بعد از نماز رفتیم رستوران برای صرف نهار.بماند که موقع سفارش غذا دایی محمد و بابا و عمو داریوش چقدر عمو حمید رو اذیت کردن و کلی خندیدیم نهار رو که خوردیم آماده شدیم بریم داخل غار.بعد ازاینکه جلیقه های نجات رو تحویل گرفتیم رفتیم داخل.بار دومم بود می اومدم ولی خب نسبت به اون سالی که من اومدم کلی تغییر کرده بود هوای داخل غار خ...
19 مهر 1394

واکسن چهارماهگی

آبنبات مامان امروز وارد ماه پنجم شدی چهار ماه گذشت...به سرعت برق و باد...   صبح با بابا رفتیم دنبال مادر جون و عمه جون که بریم مرکز بهداشت برای واکسن.اول رفتیم آزمایشگاه و من یه آزمایش چک آپ دادم بعدش رفتیم برای واکسن   قد و وزنت خدا رو شکر خوب بود ۶۹۰۰وزن و ۶۲هم قد بعدش رفتیم برای واکسن و هنوز واکسن نزده گریه رو شروع کردی.قطره فلج اطفال رو که بهت دادن دو تا واکسن هم زدن رو دو تا پات.خیلی گرجیغ زدی و گریه کردی اینقدر که بابا که هیچ وقت دلش رو نداشت بیاد تو اتاق واکسیناسیون پرید تو اتاق و بغلت کرد. با مادرجون و عمه اومدیم خونه.یه کم تب داری به زور قطره استامینوفن رو با آب بهت میدیم.الهی مامان بمیره و نبینه تو اینجوری بی ...
15 مهر 1394

تولد مامانی

چقدر متولد ماه مهر بودن خوبه...مخصوصا اگه روز اول مهر دنیا اومده باشی... اول مهر تولد مامانی بود .شب تولدم رفتم خونه فاطیما جون و بعدش بابا اومد دنبالمون و شام رفتیم بیرون.تو هم کلی اذیت کردی و اصلا نفهمیدیم چی خوردیم.وقتی اومدیم خونه زندایی زنگ‌زد و گفت میخوان بیان خونمون ساعت یازده شب بود که اومدن و کادوهای همه رو با خودشون آورده بودن... یک سال بزرگتر شدم... مرگ یک قدم نزدیکتر می آید...
4 مهر 1394