حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

سیزده ماهگی

من از خدا ڪہ تو را آفرید ممنونم از آنڪہ روح بہ جسمت دمید ممنونم از آنڪہ طرح تنت را ڪشید ممنونم من از تمام درختان بید ممنونم چقدر خوب و قشنگے چقدر زیبایی من از خدا ڪہ تو را آفرید ممنونم عشق مامان سیزدہ ماهـگیت مبارڪ❤❤❤❤ ...
14 تير 1395

یازده ماهگی

اینم از ماه یازدهم...گل ناز مامان یازده ماه از زمینی شدنت گذشت...یازده ماه از بهترین روز زندگیم گذشت...ببخشید اگه کم به وبلاگت سر میزنم آخه اینقدر وابسته و غر غرو شدی که اصلا وقت سرخاروندن هم ندارم ...همه ی اتفاقات رو جمع میکنم و آخر هرماه برات مینویسم.خب از شیرین کاریهای این ماهت بگم که ماشاالله دیگه خودت بدون کمک بلند میشی سرپا و راه میری با اینکه هنوز کاملا تعادل نداری ولی دیکه تمایلی به چهاردست و پا رفتن نداری و کل خونه رو دور دور میکنی .یاد گرفتی با توپ بازی کنی و هر وسیله ای دستت میاد ازش به عنوان ماشین استفاده میکنی و راه میبریش از موبایل گرفته تا کنترل تی وی.ماهم که موقع خرید سیسمونی فکر میکردیم ماشین به درد دختری نمیخوره برات ماشین ...
14 ارديبهشت 1395

ده ماهگی

عزیزدلم عدد ماهت دو رقمی شد و امروز وارد ده ماهگی شدی.چند روزی هست دو سه تا قدم برمیداری و بعدش خودتو پرت میکنی جلو و به چهار دست و پا رفتن ادامه میدی... خب تعطیلات هم تموم شد این مدت بخاطر سرمای هوا همش تو خونه بودیم و زیاد بیرون نرفتیم ولی امروز بخاططر اینکه یکی از چشمات چندروزه قرمز شده بردمت دکتر..حداروشکر دکترت گفت چیزی نیست و فقط قطره شستشوی چشم برات تجویز کرد.وزنت ۹۴۰۰بود که دکتر گفت نرماله ولی به نظر خودم خیلی وقته وزن اضافه نکردی و کم اشتها شدی که گفت احتمالا بخاطر دندون درآوردنت بوده...عشقم یه دونه دندون که درآوردی ما همچنان منتظر دومی هستیم..
14 فروردين 1395

تاتی تاتی و روز مادر

دهم فروردین ماه ساعت چهارصبح بعد از نگاه کردنشهرزاد تا اومدم بخوابم بیدار شدی و شروع کردی به سخنرانی کردن و با سرو صدات بابا رو هم بیدار کردی و سه تایی مشغول بازی شدیم .چند روزی بود که میتونستی بدون تکیه گاه حدود چهار پنج ثانیه سرپا وایسی ولی اینبار ایستادنت یه کم طولانی شد و میون تشویق و سروصدای من و بابا تونستی دو قدم برداری....الهی من قربون راه رفتن و تاتی کردنت برم انشاالله که قدمهای محکم و بزرگی تو زندگیت برداری... یازدهم هم روز مادر بود...امسال دومین سالیه که روزمادر تو رو دارم البته پارسال تو همچین روزی هنوز به دنیا نیومده بودی و تو دلم بودی...عشق مامان تو بهترین هدیه ی روز مادرم هستی...پس همیشه باش...کهنفسم به نفست بنده ...
13 فروردين 1395

اولین بهارت مبارک

گل من امسال عید برامون رنگ و بوی دیگه ای داره چون تو کنارمون هستی🌼🌼🌼 خیلی خوشحالم که تورو دارم .خیلی خوشبختم که شما رو دارم تو و بابایی همه ی زندگی و دلخوشی منید امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه و همینطور برای ما...انشاالله خدا به همه ی اونایی که منتظر حضور یه وروجک تو خونه هاشون هستن یه بچه ی صحیح و سالم بده...انشاالله همه بتونن لذت پدر ومادر شدن رو بچشن...مادر شدن حس خیلی خوبیه خدایا دامن همه ی منتظرها رو سبز کن🙆🙆🙆 سال گذشته در کل سال خوبی بود با فراز و نشیب های زیاد .مهم ترین و بهترین و قشنگترین اتفاق زندگیم که تولد تو بود  و بعدشم جابجایی و اومدن به خونه بزرگتر و کلی اتفاقای خوب دیگه...البته اتفاق بد هم که همیشه هست ولی شیر...
1 فروردين 1395

جشن دندونی

حلماجونم بالاخره جشن دندونی هم گرفتیم پنج شنبه ۲۷اسفند یه مهمونی کوچولو و خانوادگی به مناسبت رویش اولین دندونت تو خونه گرفتیم از چند روز قبلس یعنی دقیقا از روزی که اولین دندونت رویت شد تصمیم گرفتیم مهمونی بگیریم یه کم  عجله ای شد ولی مهمونی خوبی بود.با کمک مامان نگار و خاله فاطمه برات آش دندونی پختیم یه کیک خوشگل هم سفارش دادیم جشن خوب و مختصری بود ولی چون شما یه کم بهونه گیری میکردی و هنوز درد داشتی خیلی بهم خوش نگذشت😞😞  
1 فروردين 1395

شادی یعنی دندون اول

خب بالاخره بعد از سه شب تب شدید و بی حالی انتظار به سر رسید و مرواریدهای جوجه کوچولو اومدن بیرون.البته هنوز فقط یکیش دراومده...😊😊😊 سه شب بود که تب داشتی و بهت استامینوفن میدادم ولی خیلی تاثیر نداشت وبابامهدی با پاشویه کردن دمای بدنت رو آورد پایین هر یک ساعت یکبار پاشویه ات میکرد.شبها خیلی دیر میخوابیدی و ما تا صبح بالای سرت می نشستیم صبح ساعت ده هم تا چشمامو باز میکردم می دیدم بابایی ازسرکار مرخصی گرفته و اومده خونه و دستمال میزاره رو دست وپات خلاصه اینکه بعدازسه روز بی حالی تو و نگرانی ما روز دوشنبه ۲۴اسفند وقتی داشتی شیر میخوردی شروع کردی به گاز گرفتن و وقتی بعداز کلی اصرار و تمنا اجازه دادی لثه هاتو نگاه کنم دیدم که بعععععله بالاخره د...
25 اسفند 1394

ده ماهگی

جوجه طلایی مامان ده‌ماهگیت رو تو خونه ی جدید جشن گرفتیم.یه چند وقتی درگیر اسباب کشی بودیم و یه مدت هم طول کشید تا خط جدید و اینترنت بگیریم.خونه ی جدیدمون نسبت به خونه ی قبلی بزرگتره و‌البته اتاق تو هم بزرگتر...دیگه‌راحت میتونی تو اتاقت با وسیله هات سرگرم‌شی و بازی کنی. عشق من روزهای آخر اسفنده و نزدیک عیدنوروز.اولین عیدی که تو‌کنارمونی حتما با بقیه سالها خیلی فرق میکنه.هنوز فرصت نکردیم  برای خرید بریم چون شما یه کم سرماخوردی و مامان هم یه کم کمردرد داره...ولی حتما در اولین فرصت میریم خرید و لباسای خوشگل برات میخریم هرچند برات کلی خرید اینترنتی کردم... خب از کارهایی که تو ماه قبل انجام دادی بگم.به کمک مبل و پ...
14 اسفند 1394