حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

نه ماهگی

گل نازم‌نه ماهگیت مبارک  خیلی شیطون‌شدی سرپا وایمیسی و به کمک‌مبل راه میری.و دل مامان بابا رو‌میبری...دیگه تقریبا همه ی اطرافیان رو می شناسی و غریبی نمی کنی. حلماجونم خونه رو بالاخره فروختیم..خونه ای که تو توش دنیا اومدی.خونه ای که اولین خونه ی مشترکمون بود.خیلی اون‌خونه رو دوست داشتم اتفاقای خوب و بد زیاد برام افتاده بود دوست خوبی هم اونجا پیدا کرده بودم .اون خونه شاهد همه ی خوشحال ها و‌ناراحتیهام بود.ولی خب دیگه یه کم برای شیطونیهای تو‌کوچیک شده بود .خونه های زیادی دیدیم که هرکدوم‌یه ایراد داشتن بالاخره سر یه خونه به توافق رسیدیم و هرچند برای خریدش باید ماشین رو بفروشیم ولی خونه ی خوب و بز...
14 بهمن 1394

دختر داشتن

دختر داشتن یعنی رنگ زندگیت یهوصورتی میشه!   دختر داشتن یعنی کمدی پر از لباسای خوشرنگ...   دختر داشتن یعنی اتاقی پر از عروسکای ریز و درشت...   دختر داشتن یعنی پچ پچ های شبانه مادر ودختری کنار یه تخت کوچیک خوشگل...   دختر داشتن یعنی یه کشو پر ازگل سرهای رنگی رنگی...   دختر داشتن یعنی لاک های رنگ و وارنگ...   خنده های از ته دل،موهای بلند،دامن های زیباو...   در یک کلام دختر داشتن یعنی عشق...   ازت ممنونم که دختر شدی،که خیالموراحت کردی که تاوقتی هستم بجزمادرم،مونس وهمدمی محرم دارم... (تقديم به همه ي اونايي كه فرشته اي به اسم دختر دارن)❤️ ...
13 بهمن 1394

رقص و دَس دَسی

مثل عکاسی ماهر نگاهت میکنم از نزدیکترین زاویه ی ممکن  و سرت را دقیقا روبرویم‌نگه میدارم   خورشید را روی صورتت پخش میکنم از امروز تو عکس میگیرم   تا خاطره ای بماند برای روزهایی که دیگر کوچک‌نیستی عشق مامان دیگه ماشاالله برای خودت خانمی شدی.سرپا وایمیسی دست میزنی و با کوچکترین آهنگ حتی آهنگ شروع اخبار و پیام بازرگانی خودتو تکون میدی و می رقصی...تازگیا هم بدخواب شدی و ساعت دو شب میخوابی.هنوزخبری از مرواریدات نشده  چند وقتیه خیلی انگشتت و پستونک رو گاز میگیری خدا کنه زود دندونای خوشگلت بیان بیرون همه کسم کاش برای بزرگ شدن اینقدر اذیت نمی شدی
4 بهمن 1394

بخند ...

ژست جدید حلما انگشت توی دهنه که حکایت از تراژدیه غمناک درد دندون درآوردن داره...این روزا خیلی داره اذیت میشه من و باباییشم خیلی ناراحتیم. خنده های تو آرزوی من اند...شادمانه بخند بگذار برآورده شوندد  
4 بهمن 1394

زمان میگذرد...

این روزا می شینم حلما رو نگاه میکنم...دستهاشو پاهاشو قیافه ی مظلومشو.به پهلو خوابیدنش رو.خنده های از ته دلش رو.چهار دست و پا رفتن و ایستادنش رو...سعی میکنم سیر شم از دیدنش اما نمیشم از الان ناراحتم واسه اون روزایی که دلم تنگ میشه واسه این سنش.اون موقع که عکساشو ببینم حسابی دلم‌میگیره آخه زمان خیلی زود داره میگذره چندشب پیش تولد رها جون دخترعمه ی حلما بود کلی خوش گذشت بهمون...
3 بهمن 1394

ایستادن

منو ببینید بالاخره ایستادم تنهای تنها جوجه ی من بالاخره بعد از کلی تلاش کردن و زمین خوردن تونست به کمک مبل وایسه سرپا...خودش که کلی ذوق کرد و یه ریز جیغ میزد و می گفت دَدَدَدَدَ..... خیلی غیرقابل کنترل شدی و یه لحظه هم نمیشه ازت غافل شد... هر روز یه حرکت جدید انجام میدی و من هرروز میگم کاش تو این سن میموندی غافل از اینکه هرروز شیرین تر و دوست داشتنی تر از روز قبل میشی...کاش زندگی رو میشد تو همین لحظه ها متوقف کرد...کاش همینجوری کوچولو میموندی...بدون فکر وخیال و دغدغه...   ...
28 دی 1394

هشت ماهگی

روزهای زندگیم‌گرم‌میگذرد با تو... به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی...ای جان‌من عشق این روزهایت امیدی ست برای خوشبختی فردایت...میدانم که همیشه همین گونه که هستی خواهد ماند مثل یک گل... من چقدر خوشبختم از اینکه اینجا هستم در کنار تو ...تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر... قند عسل من چهارروزه که وارد هشت ماهگی شدی این روزا حرکتای جدید از حلما زیاد می بینم یکیشم اینکه میخواد همه چیو بگیره و بلند شه...خدا به دادم برسههههه
18 دی 1394

شب یلدا و آغازچهار دست و پارفتن

گل نازم آخرین پست رو روزی که بدنت دونه های قرمز پاشیده بود نوشتم.خداروشکر فردای اون روز کم‌کم قرمزی بدنت از بین رفت و تا شب کاملا خوب شدی... چند شب پیش شب یلدا بود و اولین یلدایی بود که تو کنارمون بودی...یک ماهی هست که هوا خیلی سرد شده و کلی هم برف اومده حیف که خیلی کوچولویی وگرنه می بردمت وسط برفا و با هم آدم برفی درست میکردیم حلماخانم..بابا مهدی  خونمون با وجود شما دوتاست که خیلی گرمه مخصوصا تو این سرمای اول زمستون...هیچ چیز برام لذت بخش تر از دیدن شما دوتا نیست وقتی عاشقانه با هم سرگر م هستید و سر و صدای بازیتون کل خونه رو برمیداره دیشب خونه مادرجون بودیم که یکی از اتفاقای قشنگ‌زندگیم افتاد و تو  شروع کردی به چ...
5 دی 1394

رزولا

پرنسس مامان دیشب که داشتم لباستو عوض میکردم تا بریم خونه دایی جون مهمونی چندتا دونه ی قرمز روی بدنت افتاده  بود  که زیاد نگران‌کننده نبود تو مهمونی هم‌مامان نگار و مامان زندایی گفتن گرمیت شده و یه کم خاکشیر بهت دادن.خدا رو شکر تب نداشتی و کسل هم نبودی شب که اومدیم خونه هم‌مث همیشه خوابیدی تا صبح هربار که بهت شیر دادم بدنت رو چک کردم که مبادا دونه ها بیشتر شده باشه ولی به نظرم تغییری نکرده بود.تا ساعت هشت و نیم صبح امروز که بیدار شدم همه ی صورت و بدنت پر شده از دونه های قرمز.بخاطر آننفولانزا و سرمای هوا و اینکه اعتقاد دارم اگه بری دکتر بدتر مریض میشی دکتر نبردمت.و رفتم از داروخونه گیاهی برات سدر و گل سرشور گرفتم و اوم...
28 آذر 1394