حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

حرف دل

تقدیم به فرزندم   زود بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را !   زود بزرگ نشو فرزندم   قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام .   آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر.   آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت.   آن سوی سن و سال خبری...
4 مهر 1394

سه ماهگی

امروز هم سه ماهت پر شد و رفتی تو چهار تازه یاد گرفتی غلت میزنی دور تا دور برات بالش میزارم و از اینکه نمیتونی بچرخی کلی عصبانی میشی و حتما تو دلت کلی به مامان غر میزنی... صداهای جدید درمیاری جیغ میزنی و دیگه علاوه بر من بابا رو هم کامل می شناسی و شبها فقط رو پای بابا میخوابی امان از این پستونک خوردنت که موقع خواب یه لحظه هم ولش نمیکنی.روز به روز بزرگتر میشی و ما پیرتر...  
14 شهريور 1394

حرف دل

یک روز  دختری خواهم داشت  شبیه خودم  با چشمهایی که همه ی دنیا را زیبا میبیند عاشقانه زندگی میکند ... تنفر برایش بی معناست... مهربانی را یادش می دهم... اعتماد را هم... یادش می دهم همه دنیایش را با مادرش قسمت کند، حتی خطاهایش را  آن وقت هیچ وقت تنها نمی ماند نمی گویم دخترم بترس از مردها  می گویم بترس از گرگها  مردها که گرگ نیستند... پدرت  فرشته ای است  که روزی نگذاشت تنها بمانم.... روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم  اما بسیار قوی تر  بسیار بخشنده تر  بسیار مهربان تر ...
17 مرداد 1394

دوماهگی

خب عزیزدلم امروز رفتی تو سه ماهگی صبح بابایی اومد دنبالمون و باهم رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن دوماهگیت رو بزنیم اول رفتیم برای قد و وزن ماشاالله ۵۸۰۰وزنت بود و ۵۷هم قدت  بعد رفتیم تو اتاق واکسیناسیون اول بهت قطره فلج اطفال داد و بعد هم یه واکسن زد به پات.خواب بودی و فقط یه گریه کوچولو کردی و دوباره خوابیدی الان هم اومدیم خونه مادرجون هر شش ساعت بهت قطره استامینوفن میدم خداروشکر تب نداری ولی یه کم بی حالی.اونم بخاطر قطره هاست گل نازم خیلی آروم و مظلوم خوابیدی...
14 مرداد 1394

....

  چند ساعت خواب پیوسته   بزرگ‌ترین آرزوی همه مادرانی که در طول شب به شیرخوارشان شیر می‌دهند، همین است: چند ساعت خواب پیوسته. اصلا مهم نیست که نوزاد عزیز شاید 12 ساعت هم بخوابد. وقتی قرار باشد هر یک ساعت یک بار بلند شوی و بچه را شیر بدهی و آروغ بگیری و دوباره بخوابانی، همه آن 12 ساعت کوفت آدم می‌شود! طوری که آدم آرزو می‌کند فقط 4 ساعت بخوابد، اما پیوسته. آرزویی که رسیدن به آن برای بعضی‌ها 6 ماه، بعضی‌ها یک سال و بعضی‌ها چند سال طول می‌کشد. بهشت خودش را دو دستی تقدیم زیر پای این گروه آخر می‌کند!       یک لیوان چای داغ   همیشه ماجرا از "یه لیوان چایی بخ...
28 تير 1394

دو ماهگی

یک ماه و دو روز از زمینی شدنت گذشت هنوز نرفتم‌خونه و بین خونه مامان نگار و مادر در رفت و آمدم.تنهایی اصلا از عهده کارهات برنمیام بخاطر همین‌مامان گفته فعلا نمیزارم بری خونه... بعد از یک ماه تازه حالم یه کم خوب شده تو این مدت شرایط خوبی نداشتم و هر از گاهی با یادآوری روز زایمان و درد زایمان اشک از چشمام سرازیر میشه فک کنم افسردگی گرفتم...  
18 تير 1394

عاشقانه...

😅 9ﻣﺎﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ ...... ﺑﯿﺪﺍﺭﺷﺪﻥ ﺑﺎﺗﻬﻮﻉ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﯽ ﺳﺮﺳﺎﻋﺖ ....7ﻫﻤﻮﻥ ﺳﺎﻋﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﺝ ﺧﻮﺍﺑﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ...... ﻣﺎﺩﺭﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ .... ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺩﺳﺖ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﺭﻭﺷﮑﻤﺘﻮ ﻭﺍﺱ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﯽ ﻧﯽ ﺁﯾﻪ ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ ﺑﺨﻮﻧﯽ ..... ﻭﻭﺍﺱ ﺻﺒﻮﺭﯾﺶ ﻭﺍﻟﻌﺼﺮ ...... ﻭﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﺪﯼ .... ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ -....ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻭ ﻫﯽ ﺷﮑﻤﺘﻮﺑﺒﯿﻨﯽ ﻭﻭﺍﺱ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﮑﻤ ﭼﺎﻗﺎﻟﻮﺕ ﺑﻨﺎﺯﯼ ....ﻭﻧﮕﺮﺍﻥ ﭼﺎﻗﯿﺖ ﻧﺒﺎﺷﯽ .... ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ ...ﺗﺮﮐﺎﯼ ﺭﻭﺷﮑﻤﺖ .. ﺍﻣﺎﺍﺯﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﮕﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﺗﺮﮎ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ !! ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ .....ﺷﻤﺮﺩﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻭﺗﯿﮏ ﺯﺩﻥ ﺭﻭﺗﮏ ﺗﮏ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻥ ...... ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ ....ﻣﺴﻮﻟﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯﺧﻮﺩﮔﺬﺷﺘﮕﯽ .... ﻣﺴﻮﻝ ﻣﯿﺸﯽ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺧﺪﺍ ...
31 خرداد 1394

شب هفت و روز دهم

عزیزدلم این روزها اصلا وقت سر خاروندن هم ندارم خونه مامان اینا هم اینترنت ندارن و من گاهی وقتا که فرصت بشه با گوشی خاله فائزه به وبلاگت سر میزنم هشت روز از اومدنت گذشت هنوز به شرایط جدید عادت نکردم و یه کم اذیت میشم شبها خیلی گریه میکنی و من و مامان نگار تا صبح تو رو می چرخونیم  کلا دختر آرومی هستی ولی شبا یه کم اذیت میکنی روز پنجم بود که رفتیم آزمایش زردی دادیم  بماند که چقدر گریه کردی تا ازت نمونه خون گرفتن دکتر گفت یا باید بستری شی یا دستگاه بگیریم و بیاریم خونه بابا مهدی هم که اصلا تحمل دوریت رو نداشت دستگاه کرایه کرد و آورد خونه وقتی داشتم میزاشمت تو دستگاه خیلی گریه کردم بخاطر زردی که داشتی خیلی بی حال بودی و دلم نمی...
22 خرداد 1394

روز چهارم

عشق من چهارروزه که خدا تو رو بهمون داد حالم خیلی خوب نیس همچنان درد دارم ولی وقتی بغلت میگیرم و بهت شیر میدم انگار همه دنیا رو بهم میدن صبح با بابا و مامان نگار رفتیم مرکز بهداشت و برای آزمایش تیروئید از کف پات یه کم خون گرفتن بابا مهدی نتونست تو اتاق بمونه و رفت بیرون ولی تو خواب بودی و اصلا نفهمیدی وقتی اومدیم بیرون مهدی اصلا باورش نمی شد ازت نمونه گرفتن تو مرکز بهداشت دکتر گفت یه مقدار زردی داری و باید آزمایش بدیم از اونجا هم رفتیم بیمارستان برای گواهی ولادت و کارهای شناسنامه و ثبت احوال رو انجام دادیم بابا امروز خیلی کار داشت و قرار شد فردا ببریمت برای آزمایش زردی انشالا که چیز مهمی نیست و زود برطرف بشه   ...
18 خرداد 1394