حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

شب آخر

حلما جونم سلام امروز نیمه شعبان بود صبح با بابا رفتیم بیرون و من که خیلی برای اومدنت عجله داشتم کلی شربت زعفرون خوردم و کلی پیاده روی کردم امیدوارم خیلی خسته نشده باشی امشب آخرین شبیه که تو توی دلمی...بابا مهدی نیست و من تنهام ...ایکاش الان مهدی کنارم بود و بهم دلگرمی می داد خیلی استرس دارم خیلی میترسم فردا قراره برم بیمارستان ساعت 9 صبح باید بریم دنبال عرفانه دردم داره شروع میشه ... ...
13 خرداد 1394

بدون عنوان

امروز یازدهم خرداد ماهه.از ساعت ۳و۴دیشب یه دردی تو کمرم پیچیده صبح که از خواب بیدار شدم به بابا گفتم درد دارم و ممکنه بهش زنگ بزنم و لازم باشه مرخصی بگیره...ساعت ۸که بابایی رفت سرکار منم بلند شدم یه کم خونه رو جمع و جور کردم و آماده شدم رفتم بیرون برای پیاده روی...ولی بخاطر اینکه صبحونه نخورده بودم یه سر گیجه شدید گرفتم و مجبور شدم بیام خونه ... الان ساعت دوازده ظهره کمرم همچنان درد میکنه ولی خیلی شدید نیست یه حسی بهم میگه امشب همه ی انتظارها و سختی ها تموم میشه و میای پیشمون... ساعت پنج:با بابا رفتیم خونه مادرجون کمرم هنوز درد میکنه یه کم پیاده روی کردم و از اونجا رفتم خونه فاطیما جون.شب هم موندم اونجا و آخر شب بابا اومد دنبالم کمر...
11 خرداد 1394

امروز هم خبری ازت نشد...

عزبز مامان امروز قرار بود به این انتظار پایان بدی و بیای ولی بازم نیومدی... من و بابا که خیلی مشتاق دیدنت هستیم هم عصری رفتیم بیمارستان  تا ببینیم اوضاع از چه قراره...نوار قلبت رو که گرفتیم دکتر گفت همه چی خوب و نرماله و تا یک هفته دیگه برای زایمان وقت داری...خیلی خورد تو ذوقم آخه خودمو برای بستری شدن آماده کرده بودم و به همه اطلاع داده بودم... درسته خیلی دوست دارم زودتر ببینمت ولی همه چی رو می سپرم دست خدا ان شالا که به موقعش بیای عزیزدلم ...چهل هفته صبر کردم چند روز دیگه هم روش... فقط خیلی خیلی مواظب خودت باش ...قول بده زیاد شیطونی نکنی و با بند نافت کاری نداشته باشی... انشالا پست بعدی رو روز به دنیا اومدنت میزارم گل خوشگل...
8 خرداد 1394

روزهای آخر

هم در انتظار پايانم و هم دلتنگ اين روزها روزهای آخر خیلی سخت شدن...حرکاتت دردناک شدن ...کاش  میدونستم کی زایمان میکنم خیلی میترسم زایمانم یهویی شه...ولی خب توی هفته های آخر هر لحظه باید انتظار زایمان رو داشت... یه کمی راه رفتنم خنده دار شده مث اردک راه میرم میدونم جات تنگ شده اینو از حرکاتت میشه فهمید یه دفعه یه کارایی میکنی که شکمم کج میشه وهر کی می بینه خنده اش میگیره این روزها و تک تک ساعت ها و دقیقه هاشو فقط به امید اینکه دارم لحظه به لحظه به دیدنت نزدیکتر میشم میگذرونم   الان هر بار كه ضربه مي زنی و حركتي مي كنی پيش خودم مي گم چقدر حيفه كه ديگه نمي تونم اين حس رو تجربه كنم . اين روزاي قشنگ داره تموم مي شه . ا...
5 خرداد 1394

اینم از ماه نهم...

پرنسس مامان سلام ماه نهم هم تموم شد انشالا تا یک هفته دیگه اسباب اثاثیه ات رو جمع میکنی و میای پیش مامان وبابا... هفته سی ونهم یعنی چشم رو هم بزارم تو٬تو بغلمی...از یه طرف برای دیدنت ثانیه شماری میکنم از یه طرف هم وقتی فکر میکنم دیگه نمیتونم این لگد زدنها و حرکاتت رو تو دلم حس کنم دلم تنگ میشه... بابا مهدی هم بی صبرانه منتظر دیدنته میگه خیلی دوست دارم زودتر بیاد و ببینم چه شکلیه...این روزا خیلی بهم روحیه و انگیزه میده اینقدر که اصلا به زایمان و دردهاش فکر نمیکنم میگه وقتی داری درد می کشی به این فکر کن که من پشت در اتاق منتظرم تا هردوتون رو ببینم ...انشالا که این یک هفته هم به خوبی و خوشی تموم شه و زندگی سه نفرمون رو زودتر جشن  ...
1 خرداد 1394

روزهای آخر

روزهای آخریه که فقط مال خودمی... اینقدر استرس دارم که خدا میدونه...حلما جونم چند روز دیگه تحمل کن...میدونم جات تنگ شده ولی تحمل کن...مواظب خودت باش...خداجونم مواظب جوجم باش❤
30 ارديبهشت 1394

شمارش معکوس...

۳۸هفته گذشت آخرین روزهایی که من میزبان تو دختر کوچولوم هستم و خوشحالم لیاقت داشتن تو رو دارم.باور کن تو این روزها هیچی بجز سلامتیت برام مهم نیست از خدا میخوام کمکم کنه این چند روز هم به سلامتی تموم بشه و تو بغلم بگیرمت.. خیلی خسته شدم با اینکه خیلی شکمم بزرگ نشده ولی شبا به سختی میتونم بخوابم ۲۲کیلو وزن اضافه کردم خیلی زود خسته میشم و بیشتر دراز می کشم ...تکون هات محکم تر و گاهی دردناکه اما شیرین و دوست داشتنی... هم از زایمان میترسم هم از سلامتیت...نگرانم...نمیدونم چی بگم همه چی رو می سپرم دست خدا ٬خودش داده خودشم حتما حفظت میکنه... حدود ده روز پیش با بابایی رفتیم آتلیه و چند تا عکس گرفتیم آخرین عکسهای به ظاهر دو نفره...هنوز وقت نکر...
29 ارديبهشت 1394

روز پدر

یه مرد حتی اگه چهار تا استخون پوسیده هم باشه ... گاهی میشه تکیه گاهت , گاهی سایه سرت , گاه انگیزه زندگیت , ممکنه بشه همه وجودت . اصلا مگه میشه بدون مرد زندگی کرد ؟!!! مگه میشه پدر نداشت ؟! قید برادر رو زد ؟! بدون عشق زندگی کرد ؟!!! فقط کافیه یه مرد , مرد باشه ... میشی بیخیال دنیا , اصلا اون میشه همه ی دنیات !!!! مرد موهاش بلند نیست که توی بی کسی کوتاهش کنه و اینجوری لج کنه با همه دنیا ! مرد نمیتونه وقتی دلش گرفت... زنگ بزنه به دوستش و گریه کنه و خالی بشه ! مرد حتی درداشو اشک که نه.. یه اخم خشن میکنه و میچسبونه به پیشونیش ! یه وقتایی .. یه جاهایی .. به یه کسایی باید گفت :َ “میم &hell...
12 ارديبهشت 1394