حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﻫﺴﺖ،ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻕ

ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻪ ...

ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ...ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ !!...

ﻭﻟﯽ ﺣﻮﺍﺳﻤﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﯼ ﺑﺪﯼ

ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺣﺘﯽ !!...

ﺧﺪﺍﯾﺎﺍﺍﺍﺍ

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ .... ﺷﮑــــــــــــــــﺮﺕ!

http://zibasaz.niniweblog.com/

دختر خوشگلم این روزا حسابی سرگرممون کردی با حرف زدن و شیرین زبونیت مدام در حال خاله بازی هستیم و جامون با هم عوض میشه تو میشی مامان و منم دخترت، همه ی کارها و حرفای منو تکرار میکنی خیلی برام جالبه که اینقدر به همه چی دقت میکنی این یعنی باید بیشتر مراقب رفتارم باشم. افعالی که بکار میبری منحصر به فرده و با هرکدومش ساعتها می خندیم نشنویدی=نشنیدی بیفتادون=بنداز بباش=باش می باشه=هست باهات عصبانیم باهات ناراحتم ...
10 تير 1397

سه سالگی😍

حلمای خوشگلم دختر موفرفری مامان سه سال گذشت از روزی که برای اولین بار بغلت کردم😍سه سال پر از سختی و شیرینی،پر از امید و آرزو،پر از ترس و نگرانی...گاهی وقتا پر از آرامش و گاهی پر از استرس ولی هر چی که بود خیلی زود گذشت...خیلی هم سخت البته...همش نگران این بودم که نکنه حواسم بهت نباشه و زمین بخوری و آسیب ببینی.همش نگران این بودم نکنه در حقت کم کاری کنم ولی الان نگرانیم بزرگتر شده خیلی میترسم از آینده ی تو و همه ی بچه های سرزمینم،اوضاع خیلی نگران کنندس،خیلی ترسناکه ... میترسم از روزی که نباشم پیشت و تو این اوضاع قمر در عقرب تنها بمونی... ولش کن این پست به مناسبت تولدته نمیخام غمگینش کنم. شیرین زبون مامان چند روز قبل تولدت برات جشن گرفتیم چون ...
10 تير 1397

34ماهگی

خوشگل مامان اولین پست رو تو سال 97 به مناسبت سی وچهارماهه شدنت می نویسم امسال تصمیم گرفتیم ایام عید همدان باشیم و مسافرت نریم ولی کلی بیرون بردیمت و مهمونی رفتیم و خوش گذروندیم دخترک شیرین زبونم این پونزده روزی که بابا تعطیل بود و همش خونه بود کلی بهت خوش گذشت و بازی کردی بعد از شش ماه سرما و شهربازی نرفتن چندبار رفتیم پارک و حسابی بازی کردی خیلی بامزه و شیرین زبون تر شدی و جمله های منو تکرار میکنی چند وقت پیش که خیلی خسته بودم و کلی اذیت کرده بودی گفتم خدایا یه صبری به من بده بعد از چند روز دیدم دستات و گرفتی بالا و میگی خداهاااا یه صبری به من بده و بعدشم الکی گریه میکنی ...
14 فروردين 1397

33ماهگی

عشق من کمتر از پونزده روز دیگه تا سال جدید مونده و مامانی حسابی مشغول خونه تکونی و گردگیریه ،از این طرف خونه رو تمیز میکنم و شما هم از اون طرف همه جا رو به هم میریزی😑😑😑کل وسایل اتاقت رو در عرض چند دقیقه میاری بیرون و تا من میخام برشون دارم نق میزنی😕😕😕 شبها برای مامان با اون زبون شیرینت قصه میگی  :یکی بود هیچکس نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😅قصه ی همه ی اعضای خانواده رو هم میگی کلی دوست خیالی داری و صبح تا شب باهاشون حرف میزنی و بازی میکنی محیا،لعیا،اولیما😮😮😮 هرچیزی که از من می شنوی رو برای عروسکات تکرار میکنی،بهشون میگی مگه صدبار بهت نگفتم گریه نکن،اگه شیر بخوای میرم تو اتاق و در رو قفل میکنم😁😁😁 شبا هم که تا دیروقت از سر و کول بابا...
15 اسفند 1396

32ماهگی

د لبندم سی ودو ماه شد عشق مامان روزها و هفته ها و ماهها به سرعت میگذرن و تو روز به روز داری بزرگتر و خانوم تر میشی همچنان وابسته ی منی و از غریبه ها گریزان... یه وقتایی خیلی خسته میشم از بعضی اخلاق و رفتارات اینکه بغل هیچکس بجز من و بابا نمیری و تا یه اتفاق خیلی کوچیک‌بر خلاف میلت می افته گریه میکنی... غذا که اصلا نمیخوری و صبح تا شب لیوان شیر دستتهه و این خیلی ناراحتم‌میکنه همه ی دیالوگ های فیلمها رو حفظ میکنی و دائم تکرار میکنی ،کلی شعر جدید یاد گرفتی و هر شب برای مامان قصه میگی😂😂😂😂 چند روز پیش کلی برف اومد و باهم رفتیم برف بازی خیلی ذوق میکردی ولی اینقدر هوا سرد بود که نشد آدم برفی درست کنیم⛄☃️⛄☃️⛄ان شاالله برف بعدی ...
28 بهمن 1396

31ماهگی

اُمیدِ مامان دختر شیرین زبونم ،قند عسلم این‌ماه هم گذشت،دقیقا تو سی و یکمین ماهگردت یعنی ۱۴دی عروسی  دعوت بودیم و رفتیم تهران،عروسی دخترخاله ی بابا دختر خوبی بودی و زیاد تو مسیر اذیتم نکردی و اونجا هم‌کلی همبازی داشتی که اسم یکیشونم حلما بود😍😍😍 شبی که از سالن اومدیم تو خونه ی حلما اینا با بچه ها مشغول بازی بودی و چون همتون عصرش حسابی خوابیده بودین تا چهارصبح همه بیدار بودیم که یه دفعه صدای جیغ و گریه ات بلند شد اوندم تو اتاق دیدم دستتو گذاشتی رو سرت و از گریه غش کردی با هزار مصیبت صورتتو نگاه کردم و دیدم آوا لُپتو گاز گرفته و صورتت کبودِ کبود شده بمیرم برات الهی  که اینقدر گریه کردی😢😢😢 الانم‌که تقرییا دو هفته گذشته هنوز لُپت کبوده روزای ا...
28 بهمن 1396

29ماهگی

M.MOGHADAM: عشق مامان امروز وارد بیست و نه ماهگی شدی.دخترک شیرین زبونم روز به روز شیرین تر و بامزه تر میشی.همه عاشق حرف زدنت هستن .کلمه ها رو به شیرین ترین شکل ممکن ادا میکنی به من میگی زن عمو نبیسه باید سر فرصت یه دایره المعارف برات درست کنم مطمئنم خیلی بامزه میشه تازگیا خاله بازی میکنی و با ظرف های اسباب بازیت همش مشغول غذا درست کردن و پذیرایی هستی هر وقت میایم تو اتاقت اول برامون چایی میاری بعد لوبیاپلو😂😂😂چون غذای مورد علاقه خودته و میگی لوبیلو بلو ...
28 بهمن 1396

سی ماهگی

عشق مامان امروز وارد سی ماهگی شدی دو هفته پیش یه نی نی خیلی کوچولو به خونوادمون اضافه شد محمد کسرا پسر عموی کوچولوت که هم اسم پسرخاله ت هم هست دختر کوچولوی مامان اینقدر بزرگ و خانم شدی و به مامان گوش میدی که بعضی وقتا تعجب میکنم از این رفتارها ی خوب و مثبت و هوس میکنم یه نی نی دیگه بیارم خیلی دختر مودب و آروم و در عین حال شیطونی هستی زبون شیرینت هم که همه رو عاشق حرف زدنت کرده چند تا شعر یاد گرفتی و با نهایت شیرینی اونا رو هر روز تکرار میکنی اتل متل توتوله،گل همه رنگش خوبه،آقا پلیسه بعضی وقتا منو نمیسه جون صدا میکنی بعضی وقتا هم زن عمو نمیسه به بابا هم میگی عمو مهدی هنوز شبا پوشک میشی و هر از گا...
14 آذر 1396

۲۸ماهگی

خوشگلم امروز وارد بیست و نه ماهگی شدی،۱۴مهر ۹۶ شیرین زبونم هر روز با یه جمله یا کلمه ی جدید سورپرایزمون میکنی و ساعتها باغث خندمون میشی،برای اینکه گوشی رو از دست من بگیری اخم میکنی و میگی مامان این چیه؟این درد شما میخوره آخه؟ همه ی برنامه ی شبکه پویا رو حفظی و تا تیتراژش شروع میشه سریع اسمشو میگی:مهد پویا،مهد کودک خانم زرافه،نقاش کوچولو و ... هر وقت نماز میخونم کنار من وامیسی و همه ی حرکات منو انحام میدی و جالبه اگه کسی صدات کنه جوابشو نمیدی،آخر نماز هم به نشانه ی سلام دادن دستتو محکم میزنی رو پات راستی دیشب مادرجون نذری داشت تو یک ماه گذشته پسرِ خاله فاطمه محمد کسری به دنیا اومد ،یه پسر کوچولو و خوشگل و‌چشم رنگی این مدت که خا...
14 مهر 1396