بیست و یکماهگی
دخترم برای رسیدن لحظه تحویل سال بی قرار است. امروز به او گفتم که قدر این سالها را بداند چون در قلب آدم بزرگ ها در روز پایانی اسفند غمی نهفته است ... غمگینم غمگینم از مرور روزهای بی تکرار ... هر سال عید، در خانه پدربزرگم، همه نوه ها به یک اندازه عیدی میگرفتیم. البته پدربزرگم یک بارهم، قبل از عید و دور از چشم همه به من عیدی میداد و در حقیقت من هر سال دو بار عیدی میگرفتم .پدربزرگم بدجوری یواشکی مرا دوست داشت ... باید برای اولین ناهار سال نو، همه در منزل او جمع میشدیم. اگر هوا خوب بود در حیاط فرش پهن میکردیم و ناهار میخوردیم. بین ساعت یازده و نیم تا دوازده، اجبارا باید همه ناهار میخوردیم . آن زمان بنظرم آدم سخت گیری می آمد اما...
نویسنده :
مامان نفیسه
23:34