حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

ازشیر گرفتن

1395/12/3 1:42
نویسنده : مامان نفیسه
63 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه ۲۵بهمن ماه ۱۳۹۵،ساعت ۱۲:۳۰آخرین باری بود که بغلت گرفتم و‌بهت شیر دادم،آخرین باری بود که اینقدر بهم نزدیک‌بودی ...

خیلی وقت بود تصمیم‌داشتم از شیر بگیرمت چون خیلی بدغذا شده بودی و بجز شیر چیزی نمیخوردی...بعدشم چون تولد دو سالگیت آخربهار بود نمیخاستم تو‌گرما از شیر بگیرمت،خلاصه دلمو به دریا زدم و یا علی گفتم و از خدا خواستم کمکم کنه که اذیت نشم،کمکت کنه که اذیت نشی...طبق دستورات دینی که خونده بودم عمل کردم،درست و غلطش رو‌نمیدونم،راست و‌دروغش رو‌هم نمیدونم،ولی به نظر من که خیلی موثر بود،سوره یس رو‌خوندم‌رو یه دونه انار و دونه های انار رو دادم خوردی البته به‌کمک من😋😋😋

بعدش هم توکل کردم به خدا و ثواب دوران شیردهیم رو تقدیم کردم به حضرت علی اصغر و حضرت رباب...و برای آخرین بار بهت شیر دادم...محکم بغلت کردم...بوسیدمت...گریه کردم...اینقدر تو بغلم فشارت دادم که تو هم به گریه افتادی...نمیدونم شاید حس کردی...ازت عذرخواهی کردم که نتونستم بیشتر بهت شیر بدم...خدارو شکر کردم که این نعمت رو بهم داد که بتونم ۲۱ماه بهت شیر بدم...۲۱ماه مثل فیلم از جلو چشمام گذشت...یاد اولین روزی افتادم که تو رو بغلم دادن و بهت شیر دادم...حسی که اون موقع داشتم هیچ شباهتی به حس الان نداشت...اون موقع از شادی اشک میریختم و الان از ناراحتی...به یاد همه ی اون روزها اشک ریختم...از خدا خواستم لذت بچه داشتن و شیر دادن رو نصیب همه ی خانم ها بکنه چون با هیچ چیز قابل مقایسه نیست...

گفته بودن باید بار آخری که بچه رو شیر میدی کامل سیرش کنی دلم میخاست یک ساعت شیر بخوری و سیر نشی...دلم میخاست زمان متوقف میشد ولی نشد.😞

 

بعد ازاینکه تموم شد یه مقدار صبر زرد زدم البته قبلش خودم تستش کردم و فقط خدا میدونه چقدر بخاطر تلخی اون و اینکه تو قراره ازش بخوری گریه کردم....بعد از چند ساعت اومدی بغلم نشستی و گفتی شیر و ...

تموم شد...

دیگه حتی اسمش رو هم نیاوردی و تا می گفتم حلما شیر میخوری می گفتی اه 

یه کم تو دهنت مزه مزه کردی و انگار تو دهن من پر زهرمار بود...

خیلی سخت بود،البته برای تو فکر نمیکنم ...ولی برای من وحشتاک بود...فکر میکنم من بیشتر از تووابسته این حس شیرین شده بودم...تجربه خیلی خیلی خوبی بود .

بعدازظهرش به سختی خوابیدی .تمام طول روز هم اصلا بهانه نگرفتی شب هم دیر خوابت برد و تا صبح از این پهلو به اون پهلو می شدی و منم بالای سرت اشک می ریختم که نمیتونم آرومت کنم،شیشه شیر هم نمی گرفتی...صبح که از خواب بیدار شدی گفتی مامان و با چشمای مظلومت نگام کردی حاضر بودم بمیرم و اونجوری صدام نکنی گفتم جان مامان،کفتی مه مه گفتم میخوری؟گفتی اه و اومدی بغلم...

اگه بخوام بنویسم باید تک تک ثانیه ها رو ثبت کنم ولی میدونم که بعدا با خوندنش فقط عذاب میکشم.

پس خلاصه میکنم الان که دارم می نویسم یک هفته از اولین روز میگذره تو عادت کردی تقریبا ولی من نه...الانم هر وقت نق میزنی یادم میره که دیگه شیر نمیخوری و میخام بهت شیر بدم تو میخندی و میگی اه اه

الان بالای سرت نشستم تو خوابی،احساس میکنم گرسنه ات شده ساعت سه صبحه خوابم نمی بره چون تو دائم داری تو رختخواب غلت میزنی و پستونکت رو محکم مک میزنی....دلم تنگ شده برای اون روزها....چرا ما آدما اینجوری هستیم...چرا تاوقتی که چیزی رو داریم قدرش رو نمیدونیم....امشب بیخوابی زده به سرم.. .یاد شب هایی افتادم که از شدت خستگی وقتی تو برای شیر بیدار می شدی غر میزدم و می گفتم کی میشه یه شب بدون اینکه بیدار شم تا صبح بخوابم....به بابا مهدی میگفتم نزدیک سه ساله یه شب راحت نخوابیدم....حلما رو که از شیر بگیرم راحت  میخابم....بعضی وقتا با بداخلاقی و غر زدن بهت شیر میدادم....وااااااای چقدر حسرت اون روزها و شب ها رو میخورم...چرا دعوات میکردم؟الان مگه از شیر نگرفتمت پس چرا راحت نمیخوابم؟چرا خوابم نمی بره؟

حلما جونم ببخشید اگه گاهی بداخلاقی کردم...ببخشید اگه گاهی تو شرایط سختی شیر خواستی و دعوات کردم...ببخشید اگه سه ماه کمتر از حقت بهت شیر دادم...

خدایا شکرت بخاطر تجربه این حس خوب

شکرت بخاطر اینکه حلما خیلی زود با قضیه کنار اومد که اگه اونم میخاست مثل من باشه داااغون می شدم

خدایا شکرت که اینقدر مهربونی و همیشه حواست به همه چی هست❤

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)