بیست و یکماهگی
دخترم برای رسیدن لحظه تحویل سال بی قرار است. امروز به او گفتم که قدر این سالها را بداند چون در قلب آدم بزرگ ها در روز پایانی اسفند غمی نهفته است ...
غمگینم
غمگینم از مرور روزهای بی تکرار ...
هر سال عید، در خانه پدربزرگم، همه نوه ها به یک اندازه عیدی میگرفتیم. البته پدربزرگم یک بارهم، قبل از عید و دور از چشم همه به من عیدی میداد و در حقیقت من هر سال دو بار عیدی میگرفتم .پدربزرگم بدجوری یواشکی مرا دوست داشت ... باید برای اولین ناهار سال نو، همه در منزل او جمع میشدیم. اگر هوا خوب بود در حیاط فرش پهن میکردیم و ناهار میخوردیم. بین ساعت یازده و نیم تا دوازده، اجبارا باید همه ناهار میخوردیم . آن زمان بنظرم آدم سخت گیری می آمد اما ای کاش بود با همان سخت گیری هایش، تا همه ما را دور هم جمع کند.
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها آن نخی هستند که مهره های تسبیح را در کنار هم نگه میدارند.
بودنشان را قدر بدانیم ...
خدایا بی قرارم ... مانند کودکی که در شلوغی شهر گم شده است. در میان این همه ازدحام و هیاهو به دادش برس .
خدایا کمکمان کن . برای همه ما آدم بزرگ ها دعا کن ...
حول حالنا ...حول حالنا ...
خ.شگل مامان روزهای آخر ساله وآغاز بیست و یکماهگی تو😘مثل همه منم این روزها مشغول خونه تکونی و خرید هستم خیلی سخته اونم با وروجکی مثل تو❤
همیشه بچه های عزیز رومیدیدم که تو یه سنی همش سوال میپرسن که اینچیه؟؟کلافه میشدم🙈و بعضی وقتا جوابشون رونمیدادم🙈
الان به اون مقطع رسیدی و از اعضای بدنت تا وسایل خونه و ... رو هزار بار نشون میدی و با لحن قشنگت میگی این چیده؟؟؟؟
و من هم هر هزار بارش رو با خنده و بوسیدنت . نهایت عشق و علاقه جوابتو میدم و تو هم کلی کِیف میکنی و باز مپپرسی😘😘
عشق منی دیگه❤
بیست و یک ماهگیت مبارک عسل خانوووووم❤