حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

ایستادن

منو ببینید بالاخره ایستادم تنهای تنها جوجه ی من بالاخره بعد از کلی تلاش کردن و زمین خوردن تونست به کمک مبل وایسه سرپا...خودش که کلی ذوق کرد و یه ریز جیغ میزد و می گفت دَدَدَدَدَ..... خیلی غیرقابل کنترل شدی و یه لحظه هم نمیشه ازت غافل شد... هر روز یه حرکت جدید انجام میدی و من هرروز میگم کاش تو این سن میموندی غافل از اینکه هرروز شیرین تر و دوست داشتنی تر از روز قبل میشی...کاش زندگی رو میشد تو همین لحظه ها متوقف کرد...کاش همینجوری کوچولو میموندی...بدون فکر وخیال و دغدغه...   ...
28 دی 1394

هشت ماهگی

روزهای زندگیم‌گرم‌میگذرد با تو... به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی...ای جان‌من عشق این روزهایت امیدی ست برای خوشبختی فردایت...میدانم که همیشه همین گونه که هستی خواهد ماند مثل یک گل... من چقدر خوشبختم از اینکه اینجا هستم در کنار تو ...تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر... قند عسل من چهارروزه که وارد هشت ماهگی شدی این روزا حرکتای جدید از حلما زیاد می بینم یکیشم اینکه میخواد همه چیو بگیره و بلند شه...خدا به دادم برسههههه
18 دی 1394

شب یلدا و آغازچهار دست و پارفتن

گل نازم آخرین پست رو روزی که بدنت دونه های قرمز پاشیده بود نوشتم.خداروشکر فردای اون روز کم‌کم قرمزی بدنت از بین رفت و تا شب کاملا خوب شدی... چند شب پیش شب یلدا بود و اولین یلدایی بود که تو کنارمون بودی...یک ماهی هست که هوا خیلی سرد شده و کلی هم برف اومده حیف که خیلی کوچولویی وگرنه می بردمت وسط برفا و با هم آدم برفی درست میکردیم حلماخانم..بابا مهدی  خونمون با وجود شما دوتاست که خیلی گرمه مخصوصا تو این سرمای اول زمستون...هیچ چیز برام لذت بخش تر از دیدن شما دوتا نیست وقتی عاشقانه با هم سرگر م هستید و سر و صدای بازیتون کل خونه رو برمیداره دیشب خونه مادرجون بودیم که یکی از اتفاقای قشنگ‌زندگیم افتاد و تو  شروع کردی به چ...
5 دی 1394

رزولا

پرنسس مامان دیشب که داشتم لباستو عوض میکردم تا بریم خونه دایی جون مهمونی چندتا دونه ی قرمز روی بدنت افتاده  بود  که زیاد نگران‌کننده نبود تو مهمونی هم‌مامان نگار و مامان زندایی گفتن گرمیت شده و یه کم خاکشیر بهت دادن.خدا رو شکر تب نداشتی و کسل هم نبودی شب که اومدیم خونه هم‌مث همیشه خوابیدی تا صبح هربار که بهت شیر دادم بدنت رو چک کردم که مبادا دونه ها بیشتر شده باشه ولی به نظرم تغییری نکرده بود.تا ساعت هشت و نیم صبح امروز که بیدار شدم همه ی صورت و بدنت پر شده از دونه های قرمز.بخاطر آننفولانزا و سرمای هوا و اینکه اعتقاد دارم اگه بری دکتر بدتر مریض میشی دکتر نبردمت.و رفتم از داروخونه گیاهی برات سدر و گل سرشور گرفتم و اوم...
28 آذر 1394

جوجه سرما خورده

حلمای خوشگلم مامان و بابا حسابی سرما خوردن و از اونجایی که از بوس کردن و گازگرفتن تو نمیشه گذشت تو هم یه کوچولو مریض شدی و سرفه میکنی...نمیدونی وقتی سرفه میزنی مامان بابا چه حالی میشن...مریضی خیلی بده مخصوصا برای کوچولوها...انشاالله هیچ پدر ومادری بیماری فرزندش رو نبینه ... دیروز بردیمت دکتر و بعد از اینکه خانم دکتر معاینه ات کرد تشخیص داد یه کم عفونت داری و برات شربت ضدسرفه و آموکسی تجویز کرد. وقتی میخوام بهت شربت بدم دهنت رو محکم میبندی و لباتو گاز میگیری...الهی مامان فدلت بشه همه ی این داروها بخاطر خودته پس بخور تا زودتر خوب بشی... تو این هفته برات حریره بادوم درست کردم خیلی دوست داری و خیلی خوب میخوری...چند روزم هست بهت آب ماهیچه م...
18 آذر 1394

شش ماهگی

عزیزدلم نیم سالگیت مبارک امروز چهاردهم آذرماه ۹۳ واکسن شش ماهگیت رو زدیم.بابایی یه کم سرماخوردگی داشت و وقت واکسن شماهم بود بخاطر همین مرخصی گرفت و صبح ساعت ده باهم رفتیم مرکز بهداشت .وزن ۸۱۰۰و قدت ۶۷ بود گفتم خداروشکر همه چی عالیه و میتونی از فردا آب مرغ و ماهیچه هم به فرنی و حریره بادومش اضافه کنی.فدای دختر نازم بشم که دیگه آبگوشت خور شد. بعدش رفتیم اتاق واکسیناسیون و خانم دکتر مهربون بعد از قطره فلج اطفال واکسن رو زد و اینقدر خوب و آروم زد که یه کوچولو گریه کردی و بعدش رفتی بغل بابا و آروم شدی. بعد از واکسن هم رفتیم خونه مادرجون و بعدازظهرش هم که دایی محمد از کربلا اومد و رفتیم دیدن دایی جون. واکسن شش ماهگی خیلی خوب بود و خداروشکر...
15 آذر 1394

اولین سفر

پنج شنبه ۲۸آبان وقتی که دقیقا پنج ماه ونیم از زمینی شدنت میگذشت اولین سفر رو رفتی.بخاطر اینکه خیلی گریه میکنی و تا از خونه میریم بیرون بهونه گیری میکنی نتونستیم جای دور بریم و با مادرجون و عمه جون رفتیم کرمانشاه . دو روز کرمانشاه بودیم و جمعه عصری برگشتیم ٬تو راه رفت و برگشت که همش خواب بودی و حتی برای شیر خوردن هم بیدار نشدی اونجا هم زیاد شلوغ نکردی و همونطور که به مامان قول دادی دختر خوبی بودی.اولین کفشت رو هم دایی بابا مهدی بهت کادو داد و یه جفت پوتین گلبهی خوشگل که ان شاالله برای زمستون سال بعد میپوشی پات.لیلا جون هم یه عروسک خوشگل بهت کادو داد . درسته سفرمون کوتاه بود ولی خیلی خوش گذشت...    
2 آذر 1394

حرف حساب

. من يه مامانم....... خيلي وقته كه ديگه لباساي قبلم اندازم نيست اما...... ازينكه ميبينم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش ديگه اندازش نيست حس خيلي خوبي دارم. اندامم ديگه مثه قبل نيست.... اما وقتي فرزندم و نگاه ميكنم  و قد و بالاشو ميبينم ذوق ميكنم خيلي وقته كه ديگه وقت نميكنم ارايش كنم ... اما وقتي فرزندم اراسته است و زيبا همه چي يادم ميره. خيلي وقته كه براي خودم وقت زيادي ندارم .... اما ازينكه تمام وقتم صرف رسيدگي به فرزندم ميشه يه جور خاصي خوشحالم خيلي وقته كه نتونستم غذامو تا گرمه و لذت داره  تا اخرش بخورم......اما وقتي فرزندم شيرشو با ميل ميخوره و  تموم ميشه انگار خوشمزه ترين غذاهاي دنيا رو خوردم ...
25 آبان 1394

چهارمین سالروز ازدواج

چهارسال گذشت... انگار همین دیروز بود که مامانی لباس عروس پوشیده بود و بهترین روز زندگیش رو کنار بابا مهدی جشن گرفت امروز چهارمین سالروز ازدواجمون بود بابایی صبح رفته بود شکار وقتی داشت برمی گشت زنگ زد و گفت آماده شین نهار بریم بیرون ... ناهار با بابا رفتیم لالجین و یه دیزی اساسی خوردیم تو هم دختر خیلی خوبی شده بودی و اصلا اذیتمون نکردی فقط موقع برگشتن وقتی بابامهدی رو دیدی ذوق کردی و با دستت زدی تو سر دو تا از گارسن های اونجا  گل نازم دو روزه وارد شش ماه شدی و هر روز شیرین تر و دوست داشتنی تر از قبل میشی...هر روز با یه حرکت جدید غافلگیرمون میکنی. من و بابا خیلی دوست داریم یادت نره
16 آبان 1394

شش ماهگی

حلما خانومی امروز اولین روز از شش ماهگیته صداهای عجیب غریب از خودت درمیاری و مثل قبل تا میریم جایی غریبی میکنی و ما رو مجبور میکنی زود بیایم خونه دوسه روزه قطره آهن رو شروع کردم بهت میدم خیلی بد قلقی میکتی و تا قاشق دستم می بینی دهنت رو محکم می بندی و اخماتو میریزی ولی مامان جون برای سلامتی خودت مجبورم به زور قطره آهن رو بهت بدم میدونم بدمزس ولی چاره ای نیست دو سه روز پیش هم عمه جون برات فرنی درست کرد و دو سه قاشق به زور خورد ی هرچند برای غذای کمکی یه مقدار زوده ولی ما قراره از این ماه شروع کنیم کارهایی که تو این ماه کردی اینکه میزاریمت تو رورواک پاتو کامل میزاری رو زمین و یه کم تکونش میدی وقتی بغلت میگیریم دوست داری بشینی و خودتو تک...
15 آبان 1394