حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

خوشحالم...

Hĕľmä : این روزها که تو را می بینم انگار خودم هستم در کودکی ام... چقدر تو شبیه آن روزهای منی... برایت خوشحالم مادر... برای آنکه کودکی میکنی همانطور که میخواهی ️ قندون مامان عاشقتم ...
27 خرداد 1396

دوسالگی

دو سالگی دو سال پیش در چنین روزی من مادر شدم.به عقب که برمیگردم می بینم که چقدر بی انصاف بودیم که خودمونو محروم کرده بودیم از داشتن تو دخترکم...جان من...ممنون که اومدی ️ ️ عشق مامان امروز تولدته و بهترین روز زندگیه من و بابا ️ دختر شیرین زبون من هر روز خدا رو بخاطر داشتنت شکر میکنم.ممنونم که اومدی و به زندگیمون رنگ و بو دادی.ممنونم که با اومدنت یادمون انداختی که چقدر همو دوست داریم.ممنونم که خوشبختیمون رو کامل کردی ️ حلما گُله.یکی یه دونه ی نمنه تولدت هزاران بار مبارک.ان شاالله خوشبخت و عاقبت به خیر بشی ...
14 خرداد 1396

23ماهگی

کم کم داریم به دومین سال تولدت نزدیک میشیم راستش بخاطر ماه رمضون برنامه ی خاصی نداریم.یه جشن‌کوچیک خانوادگی😘 دختر شیرین زبوووونم که با حرف زدنت کلی می خندیم و کِیف می کنیم عااااااشقتم😘😘😘  
12 خرداد 1396

بیست و دوماهگی

ببست و دو ماهگیت مصادف شد با آخرین روز تعطیلات و برگشتنمون به‌خونه خب تعطیلات هم تموم شد و‌ما بالاخره از مسافرت برگشتیم البته روز سیزده به در یعنی سه روز پیش برگشتیم.کلی گشتیم و چرخیدیم و خوش گذروندیم لحظه ی تحویل سال که قم بودیم و حرم‌حضرت معصومه❤ بعدش هم مسجد جمکران و کاشان روز اول فروردین رو اصفهان بودیم و بعد از اینکه مستقر شدیم ماشین خراب شد و گذاشتیمش نمایندگی و مجبور شدیم با آژانس بریم این ور اون ور.اول رفتیممیدان نقش جهان و میدان امام و بعد از کالسکه سواری که تو هم به اسب می گفتی گربه😁رفتیم سمت سی و سه پل 😉 و پل خواجو  روز دوم هم رفتیم‌منار جنبان و بعد  راه افتادیم به سمت شیراز خلا...
16 فروردين 1396

دومین بهار زندگیت و اولین مسافرت❤

خُب امسال دومین سالیه که نوروز کنارمونی❤ دومین سالیه که عیدمون رو‌قشنگتر میکنی و تعطیلاتمون رو شادتر عشق مامان عیدت مبااارک❤ عید امسال برامون با بقیه سالها فرق داره چون خونه نیستیم و‌قراره بریم مسافرت البته اومدیم😁 بععله با خانواده ی عزیز تصمیم‌گرفتیم راهی شیم و الان دارم از اصفهان برات پست میزارم😁 لحظه ی تحویل سال نزدیکای ساعت ۱۴ حرم‌حضرت معصومه بودیم .دومین باری بود که می زفتم کلی دعا و آرزوهای قشنگ برات کردم که ان شاالله به تک‌تکشون میرسی همسفرامون هم عزیزو عمو داریوش و محمدصالح و نازنین و‌محمد حسین هستن.و این‌خیلی خوبه چون سه تا همبازی داری😁   ...
1 فروردين 1396

روز مادر❤

آخرین روز سال مصادف شد با روز ماااادر و این یعنی دو تا روز مادر تو سال ۹۵😉 با زبون شیرین و مبهمت صد بار بهم‌تبریک گفتی (مامانو لاقاله)مامان جون روزت مباارک کی بزرگ میشی خودت برام‌کادو بگیری و‌نقاشی بکشی آخه🙈 خداروشکر که بهم‌نعمت مادر شدن رو داد،خدا رو شکر که مامان یه دختر ناز مثل تو ام،خدا رو شکر که همسر یه بابای مهربون مثل باباتم❤   روز خودم،مامانم وهمهی مامانهای مهربوون مبااارک🎊🎉🎈🎇🎆🎂
1 فروردين 1396

بیست و یک‌ماهگی

  دخترم برای رسیدن لحظه تحویل سال بی قرار است. امروز به او گفتم که قدر این سالها را بداند چون در قلب آدم بزرگ ها در روز پایانی اسفند غمی نهفته است ... غمگینم غمگینم از مرور روزهای بی تکرار ... هر سال عید، در خانه پدربزرگم، همه نوه ها به یک اندازه عیدی میگرفتیم. البته پدربزرگم یک بارهم، قبل از عید و دور از چشم همه به من عیدی میداد و در حقیقت من هر سال دو بار عیدی میگرفتم .پدربزرگم بدجوری یواشکی مرا دوست داشت ... باید برای اولین ناهار سال نو، همه در منزل او جمع میشدیم. اگر هوا خوب بود در حیاط فرش پهن میکردیم و ناهار میخوردیم. بین ساعت یازده و نیم تا دوازده، اجبارا باید همه ناهار میخوردیم . آن زمان بنظرم آدم سخت گیری می آمد اما...
14 اسفند 1395

ازشیر گرفتن

دوشنبه ۲۵بهمن ماه ۱۳۹۵،ساعت ۱۲:۳۰آخرین باری بود که بغلت گرفتم و‌بهت شیر دادم،آخرین باری بود که اینقدر بهم نزدیک‌بودی ... خیلی وقت بود تصمیم‌داشتم از شیر بگیرمت چون خیلی بدغذا شده بودی و بجز شیر چیزی نمیخوردی...بعدشم چون تولد دو سالگیت آخربهار بود نمیخاستم تو‌گرما از شیر بگیرمت،خلاصه دلمو به دریا زدم و یا علی گفتم و از خدا خواستم کمکم کنه که اذیت نشم،کمکت کنه که اذیت نشی...طبق دستورات دینی که خونده بودم عمل کردم،درست و غلطش رو‌نمیدونم،راست و‌دروغش رو‌هم نمیدونم،ولی به نظر من که خیلی موثر بود،سوره یس رو‌خوندم‌رو یه دونه انار و دونه های انار رو دادم خوردی البته به‌کمک من😋😋😋 بعدش ...
3 اسفند 1395

بیست ماهگی

بیستمین ماه هم به سرعت برق و باد گذشت... روز به روز داری بزرگتر میشی و با نمک تر،و البته شیطون تر👻👻👻 خیلی لجباز شدی و حرف حرفه خودته،از صبح که بلند میشی کنترل تلویزیون رو میگیری دستت و پشت سر هم و بدون وقفه میگی پوپوپوپوپو(یعنی پورنگ!!!!)و ما هم که همه ی آهنگ های عمو پورنگ رو ضبط کردیم برات میزاریم و خودمون ناچاریم بشینیم و نگاه کنیم .📺 قایم موشک بازی میکنی🙈،کلاغ پر یاد گرفتی،و عاشق این هستی که کبریت برات روشن کنیم و تو فوتش کنی و دست بزنی و با کلمات خودت بلند بگی تولدت مبارک(لا قاله)🎂 راستی یه نی نی داره به خونوادمون اضافه میشه،🚼🚼🚼خاله فاطمه هم ان شاالله قراره مامان بشه.👶👶👶 چند وقته توفکرم که از شیر بگیرمت ولی هر وقت بهش فکر میکنم...
16 بهمن 1395