حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

نوزده ماهگی

عشق کوچولووارد بیست ماهگی می شود🐾🐾🐾🐾 یعنی آتیش می سوزونی به شدت⚡⚡⚡ گاهی اوقات با خودم فکر میکنم زندگی قبل از تو چجوری بود؟وقت آزادم روچیکار میکردم؟الان اینقدر وقتم پره ومشغله دارم که اصلا فرصت نمیکنم یه کمی به خودم برسم،هفته ای یکبار خونه مامان نگارو یکبار خونه مادر جون،این میشه کل تفریح و بیرون رفتن من،تازه اونجاهم دائم باید دنبالت بدوم ،راستش یه کم خسته شدم🙇درسته که بچه داری خیلی لذت بخشه ولی یه کمی زیادی سخته،همه خریدهام شده اینترنتی،هر جا هم میخام برم با آژانس میرم و بعضی وقتا یه مغازه ها و پاساژهایی رو می بینم که با خودم میگم اینا روکی ساختن؟؟؟؟ البته هوا هم سرده و همون بهتر که بیرون نمیریم،اولین بار که برف اومد بردمت پشت پنجره و ...
14 دی 1395

هجده ماهگی

خب خانوم خانوما دیگه بزرگ شده و برای خودش خانمی شده،هر چی میگذره شیرین تر و با مزه تر میشی، دایره ی لغاتت بزرگتر شده هر چند نامفهومه ولی با همون کلمات مندرآوردی منظور خودت رو می رسونی،دیشب یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم به مناسبت هجده ماهگیت،یه کیک کوچیک هم خودم درست کردم ،فردا هم قراره واکسن بزنی،میگن واکسن سختیه ولی توکل به خدا ان شاالله که زیاد اذیت نمیشی خیلی شیطون و وروجک شدی همین الان هم داری از سر وکولم میری بالا،چند روز پیش بابایی برات یه ماشین شارژی گرفت و این روزها حسابی باهاش سرگرمی... هوا خیلی سرد شده منم خیلی کم می برمت بیرون ،تو خونه بمونیم بهتر از اینه که خدای نکرده مریض بشی،ببخشید که خیلی وقت نمیکنم بیام اینجا و برات بنویسم ...
14 آذر 1395

هجده ماهگی

خب خانوم خانوما دیگه بزرگ شده و برای خودش خانمی شده،هر چی میگذره شیرین تر و با مزه تر میشی، دایره ی لغاتت بزرگتر شده هر چند نامفهومه ولی با همون کلمات مندرآوردی منظور خودت رو می رسونی،دیشب یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم به مناسبت هجده ماهگیت،یه کیک کوچیک هم خودم درست کردم ،فردا هم قراره واکسن بزنی،میگن واکسن سختیه ولی توکل به خدا ان شاالله که زیاد اذیت نمیشی خیلی شیطون و وروجک شدی همین الان هم داری از سر وکولم میری بالا،چند روز پیش بابایی برات یه ماشین شارژی گرفت و این روزها حسابی باهاش سرگرمی... هوا خیلی سرد شده منم خیلی کم می برمت بیرون ،تو خونه بمونیم بهتر از اینه که خدای نکرده مریض بشی،ببخشید که خیلی وقت نمیکنم بیام اینجا و برات بنویسم ...
14 آذر 1395

هفده ماهگی

ماه آبان چند سالی هست که برام تداعی کننده ی روز های خوبه،روزهای اول ازدواجمون و باهم بودنمون،تو این ماه خانم خانم ها هم هفده ماهه شد،پس فردا که بشه پنج سال از از دواجمون میگذره،روزهای سخت زیاد داشتیم ولی شیرینی روزهای خوبمون مخصوصا از وقتی تو اومدی زورش می چربه و همین باعث شده که من هرروز بیشتر خداروشکر کنم و بیشتر عاشق بابایی بشم و بهتر قدرش رو بدونم،بابا مهدی این روزا خیلی درگیر کاره و خیلی دیرتر از قبل میاد خونه،ولی وقتی هم میاد با خستگی زیاد عاشقانه باهات بازی میکنه یه وقتا دیگه من صدام در میاد و باهات دعوا میکنم که بزار بابا استراحت کنه،چون بابادو رو که می بینی دیگه طرف من نمیای و حتی نمیزاری منم بیام پیشت. حلما جونم اینو هیچ وقت فرام...
14 آبان 1395

شانزده ماهگی

چند روز پیش تولدم بودااااا،۲۸ساله شدم🎂🎂🎂🎂 جوجه طلایی من هم شونزده ماهه شد🐤🐤🐤🐤 ماه مهر بهترین و قشنگترین اتفاق برام افتاده،چون اولین باری که فهمیدم دارم مامان میشم و یه نی نی کوچولو تو راه دارم پنج مهر دوسال پیش بود،مگه داریم اتفاق از این مهم تر؟؟؟؟؟؟؟ 🐣🐣🐣خوشگل من چقدر خوب شدکه اومدی🐣🐣🐣 خدایاااااااااا شکرررررررررر
14 مهر 1395

پانزده ماهگی

حلما جونم دختر خوشگل مامان،این روزها اینقدر شیطون شدی که اصلا وقت سرخاروندن هم‌ندارم‌چه برسه به‌وبلاگ نوبسی عزیزدلم‌وارد پونزده ماهگی شدی،همچنان به من وابسته ای و از بغلم پایین نمیای،ماما و بابا و د د رو‌که می گفتی،الانم نی نی و بای بای و آب به دایره لغاتت اضافه شده،بوس میکنی ناز میکنی،بای بای میکنی،هر وقت وضو میگیرم‌چادر و‌جانمازم رو‌میاری،پاهامو‌ماساژ میدی،عروسکاتو میخوابونی و‌همه جا هم با خودت میبری...چایی و اتو‌که می بینی میگه دییییز(همون‌جییییزخودمون)و انگشت اشاره کوچولوت رو‌تکون میدی،وسیله هایی که‌نباید بهشون دست بزنی میری پیششون و‌میگی نه نه نه و باز هم‌...
16 شهريور 1395

سیزده ماهگی

من از خدا ڪہ تو را آفرید ممنونم از آنڪہ روح بہ جسمت دمید ممنونم از آنڪہ طرح تنت را ڪشید ممنونم من از تمام درختان بید ممنونم چقدر خوب و قشنگے چقدر زیبایی من از خدا ڪہ تو را آفرید ممنونم عشق مامان سیزدہ ماهـگیت مبارڪ❤❤❤❤ ...
14 تير 1395

یازده ماهگی

اینم از ماه یازدهم...گل ناز مامان یازده ماه از زمینی شدنت گذشت...یازده ماه از بهترین روز زندگیم گذشت...ببخشید اگه کم به وبلاگت سر میزنم آخه اینقدر وابسته و غر غرو شدی که اصلا وقت سرخاروندن هم ندارم ...همه ی اتفاقات رو جمع میکنم و آخر هرماه برات مینویسم.خب از شیرین کاریهای این ماهت بگم که ماشاالله دیگه خودت بدون کمک بلند میشی سرپا و راه میری با اینکه هنوز کاملا تعادل نداری ولی دیکه تمایلی به چهاردست و پا رفتن نداری و کل خونه رو دور دور میکنی .یاد گرفتی با توپ بازی کنی و هر وسیله ای دستت میاد ازش به عنوان ماشین استفاده میکنی و راه میبریش از موبایل گرفته تا کنترل تی وی.ماهم که موقع خرید سیسمونی فکر میکردیم ماشین به درد دختری نمیخوره برات ماشین ...
14 ارديبهشت 1395

ده ماهگی

عزیزدلم عدد ماهت دو رقمی شد و امروز وارد ده ماهگی شدی.چند روزی هست دو سه تا قدم برمیداری و بعدش خودتو پرت میکنی جلو و به چهار دست و پا رفتن ادامه میدی... خب تعطیلات هم تموم شد این مدت بخاطر سرمای هوا همش تو خونه بودیم و زیاد بیرون نرفتیم ولی امروز بخاططر اینکه یکی از چشمات چندروزه قرمز شده بردمت دکتر..حداروشکر دکترت گفت چیزی نیست و فقط قطره شستشوی چشم برات تجویز کرد.وزنت ۹۴۰۰بود که دکتر گفت نرماله ولی به نظر خودم خیلی وقته وزن اضافه نکردی و کم اشتها شدی که گفت احتمالا بخاطر دندون درآوردنت بوده...عشقم یه دونه دندون که درآوردی ما همچنان منتظر دومی هستیم..
14 فروردين 1395