حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

تاتی تاتی و روز مادر

دهم فروردین ماه ساعت چهارصبح بعد از نگاه کردنشهرزاد تا اومدم بخوابم بیدار شدی و شروع کردی به سخنرانی کردن و با سرو صدات بابا رو هم بیدار کردی و سه تایی مشغول بازی شدیم .چند روزی بود که میتونستی بدون تکیه گاه حدود چهار پنج ثانیه سرپا وایسی ولی اینبار ایستادنت یه کم طولانی شد و میون تشویق و سروصدای من و بابا تونستی دو قدم برداری....الهی من قربون راه رفتن و تاتی کردنت برم انشاالله که قدمهای محکم و بزرگی تو زندگیت برداری... یازدهم هم روز مادر بود...امسال دومین سالیه که روزمادر تو رو دارم البته پارسال تو همچین روزی هنوز به دنیا نیومده بودی و تو دلم بودی...عشق مامان تو بهترین هدیه ی روز مادرم هستی...پس همیشه باش...کهنفسم به نفست بنده ...
13 فروردين 1395

اولین بهارت مبارک

گل من امسال عید برامون رنگ و بوی دیگه ای داره چون تو کنارمون هستی🌼🌼🌼 خیلی خوشحالم که تورو دارم .خیلی خوشبختم که شما رو دارم تو و بابایی همه ی زندگی و دلخوشی منید امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه و همینطور برای ما...انشاالله خدا به همه ی اونایی که منتظر حضور یه وروجک تو خونه هاشون هستن یه بچه ی صحیح و سالم بده...انشاالله همه بتونن لذت پدر ومادر شدن رو بچشن...مادر شدن حس خیلی خوبیه خدایا دامن همه ی منتظرها رو سبز کن🙆🙆🙆 سال گذشته در کل سال خوبی بود با فراز و نشیب های زیاد .مهم ترین و بهترین و قشنگترین اتفاق زندگیم که تولد تو بود  و بعدشم جابجایی و اومدن به خونه بزرگتر و کلی اتفاقای خوب دیگه...البته اتفاق بد هم که همیشه هست ولی شیر...
1 فروردين 1395

جشن دندونی

حلماجونم بالاخره جشن دندونی هم گرفتیم پنج شنبه ۲۷اسفند یه مهمونی کوچولو و خانوادگی به مناسبت رویش اولین دندونت تو خونه گرفتیم از چند روز قبلس یعنی دقیقا از روزی که اولین دندونت رویت شد تصمیم گرفتیم مهمونی بگیریم یه کم  عجله ای شد ولی مهمونی خوبی بود.با کمک مامان نگار و خاله فاطمه برات آش دندونی پختیم یه کیک خوشگل هم سفارش دادیم جشن خوب و مختصری بود ولی چون شما یه کم بهونه گیری میکردی و هنوز درد داشتی خیلی بهم خوش نگذشت😞😞  
1 فروردين 1395

شادی یعنی دندون اول

خب بالاخره بعد از سه شب تب شدید و بی حالی انتظار به سر رسید و مرواریدهای جوجه کوچولو اومدن بیرون.البته هنوز فقط یکیش دراومده...😊😊😊 سه شب بود که تب داشتی و بهت استامینوفن میدادم ولی خیلی تاثیر نداشت وبابامهدی با پاشویه کردن دمای بدنت رو آورد پایین هر یک ساعت یکبار پاشویه ات میکرد.شبها خیلی دیر میخوابیدی و ما تا صبح بالای سرت می نشستیم صبح ساعت ده هم تا چشمامو باز میکردم می دیدم بابایی ازسرکار مرخصی گرفته و اومده خونه و دستمال میزاره رو دست وپات خلاصه اینکه بعدازسه روز بی حالی تو و نگرانی ما روز دوشنبه ۲۴اسفند وقتی داشتی شیر میخوردی شروع کردی به گاز گرفتن و وقتی بعداز کلی اصرار و تمنا اجازه دادی لثه هاتو نگاه کنم دیدم که بعععععله بالاخره د...
25 اسفند 1394

ده ماهگی

جوجه طلایی مامان ده‌ماهگیت رو تو خونه ی جدید جشن گرفتیم.یه چند وقتی درگیر اسباب کشی بودیم و یه مدت هم طول کشید تا خط جدید و اینترنت بگیریم.خونه ی جدیدمون نسبت به خونه ی قبلی بزرگتره و‌البته اتاق تو هم بزرگتر...دیگه‌راحت میتونی تو اتاقت با وسیله هات سرگرم‌شی و بازی کنی. عشق من روزهای آخر اسفنده و نزدیک عیدنوروز.اولین عیدی که تو‌کنارمونی حتما با بقیه سالها خیلی فرق میکنه.هنوز فرصت نکردیم  برای خرید بریم چون شما یه کم سرماخوردی و مامان هم یه کم کمردرد داره...ولی حتما در اولین فرصت میریم خرید و لباسای خوشگل برات میخریم هرچند برات کلی خرید اینترنتی کردم... خب از کارهایی که تو ماه قبل انجام دادی بگم.به کمک مبل و پ...
14 اسفند 1394

نه ماهگی

گل نازم‌نه ماهگیت مبارک  خیلی شیطون‌شدی سرپا وایمیسی و به کمک‌مبل راه میری.و دل مامان بابا رو‌میبری...دیگه تقریبا همه ی اطرافیان رو می شناسی و غریبی نمی کنی. حلماجونم خونه رو بالاخره فروختیم..خونه ای که تو توش دنیا اومدی.خونه ای که اولین خونه ی مشترکمون بود.خیلی اون‌خونه رو دوست داشتم اتفاقای خوب و بد زیاد برام افتاده بود دوست خوبی هم اونجا پیدا کرده بودم .اون خونه شاهد همه ی خوشحال ها و‌ناراحتیهام بود.ولی خب دیگه یه کم برای شیطونیهای تو‌کوچیک شده بود .خونه های زیادی دیدیم که هرکدوم‌یه ایراد داشتن بالاخره سر یه خونه به توافق رسیدیم و هرچند برای خریدش باید ماشین رو بفروشیم ولی خونه ی خوب و بز...
14 بهمن 1394

دختر داشتن

دختر داشتن یعنی رنگ زندگیت یهوصورتی میشه!   دختر داشتن یعنی کمدی پر از لباسای خوشرنگ...   دختر داشتن یعنی اتاقی پر از عروسکای ریز و درشت...   دختر داشتن یعنی پچ پچ های شبانه مادر ودختری کنار یه تخت کوچیک خوشگل...   دختر داشتن یعنی یه کشو پر ازگل سرهای رنگی رنگی...   دختر داشتن یعنی لاک های رنگ و وارنگ...   خنده های از ته دل،موهای بلند،دامن های زیباو...   در یک کلام دختر داشتن یعنی عشق...   ازت ممنونم که دختر شدی،که خیالموراحت کردی که تاوقتی هستم بجزمادرم،مونس وهمدمی محرم دارم... (تقديم به همه ي اونايي كه فرشته اي به اسم دختر دارن)❤️ ...
13 بهمن 1394

رقص و دَس دَسی

مثل عکاسی ماهر نگاهت میکنم از نزدیکترین زاویه ی ممکن  و سرت را دقیقا روبرویم‌نگه میدارم   خورشید را روی صورتت پخش میکنم از امروز تو عکس میگیرم   تا خاطره ای بماند برای روزهایی که دیگر کوچک‌نیستی عشق مامان دیگه ماشاالله برای خودت خانمی شدی.سرپا وایمیسی دست میزنی و با کوچکترین آهنگ حتی آهنگ شروع اخبار و پیام بازرگانی خودتو تکون میدی و می رقصی...تازگیا هم بدخواب شدی و ساعت دو شب میخوابی.هنوزخبری از مرواریدات نشده  چند وقتیه خیلی انگشتت و پستونک رو گاز میگیری خدا کنه زود دندونای خوشگلت بیان بیرون همه کسم کاش برای بزرگ شدن اینقدر اذیت نمی شدی
4 بهمن 1394

بخند ...

ژست جدید حلما انگشت توی دهنه که حکایت از تراژدیه غمناک درد دندون درآوردن داره...این روزا خیلی داره اذیت میشه من و باباییشم خیلی ناراحتیم. خنده های تو آرزوی من اند...شادمانه بخند بگذار برآورده شوندد  
4 بهمن 1394

زمان میگذرد...

این روزا می شینم حلما رو نگاه میکنم...دستهاشو پاهاشو قیافه ی مظلومشو.به پهلو خوابیدنش رو.خنده های از ته دلش رو.چهار دست و پا رفتن و ایستادنش رو...سعی میکنم سیر شم از دیدنش اما نمیشم از الان ناراحتم واسه اون روزایی که دلم تنگ میشه واسه این سنش.اون موقع که عکساشو ببینم حسابی دلم‌میگیره آخه زمان خیلی زود داره میگذره چندشب پیش تولد رها جون دخترعمه ی حلما بود کلی خوش گذشت بهمون...
3 بهمن 1394