28ماهگی
عزیزدلم امروز وارد ۲۸ماهگی شدی❤
یعنی اینقدر شیرین زبون و عزیز شدی که بعضی وقتها گریه ام میگیره از اینکه این روزها دارن میگذرن و هیچوقت برنمیگردن😢😢😢از صبح (همونظهر😁)که بیدار میشی شروع میکنی به بازی کردن و به همریختنخونه تا شب که بابایی بیاد و دست به دست هم بدید و خونه روویران کنید،بعضی روزها سه چهار بار خونه و مخصوصا اتاقت روجمع وجور میکنم ولی ده دقیقه بعدش دوباره همه چی رو زمینه😢خیلی خسته میشم ولی بیشتر غصه ای اینو میخورم که قراره روزی دلم برای این خستگی ها و به هم ریختگی ها تنگ بشه😢روزها خیلی زود دارن میگذرن،خیلی زود داری بزرگ میشی،خیلی زود دارم پیر میشم😢
واااای چقدر غُر زدم😂خیلی غمگینشد دلنوشته ی ۲۸ماهگیت
بزار از حال و هوای این روزهات بگم،خیلی تنبل شدی وبرعکس اکثر بچه ها که دوست دارن به مامانشون کمککنن هر وقت بهت میگم یهچیزی برام بیار میگی سرمدرد میکنه شما بیار😳😳😳مثل بلبل در حال حفظ کردن آهنگها و دیالوگ های تلویزیونی،یه تیکه از دیالوگ شهاب حسینی تو سریال شهرزاد روخفظ کردی ومدام تکرار میکنی(عمهجون بسه شما زندگی من چی میدونی😂😂😂)الهی دورت بگردم که اینقدر شیرین زبونی ،اسممن از نمینه به نبیسه تغییر پیدا کرده😂